گیرنده: بهشت
تو که از دروازه باشکوه و هزار رنگ بهشت رد شده ای، بگو وقتی که وارد می شدی، فرشته های غرق رنگ خدا، از زیر قرآن همراهی ات کردند؟
راستی، وقتی وارد می شدی «بوی اسپند» می آمد؟
آن روز که زمین، زیر پای تو وسیع شد و آسمان از نگاهت، رفیع و یاس از صداقتت، سپید و شقایق از نفست، سرخ، یادم هست که باران می آمد.
تو زیر باران رفتی! زیر باران، پرواز کردی و به پرنده آموختی که چگونه باید پرید. یادم هست که باران آتش و گلوله، دود و زخم، خاک و خمپاره می آمد؛ یک باران دم اسبی!
و من گفتم از سنگرهای ما بوی «بهشت» می آید و از جایگاه دشمن بوی «مرگ».
و تو گفتی: «این رایحه «عشق» است نه، بوی بهشت!»
مگر بوی بهشت، بوی عشق نیست؟ شاید هم رایحه عشق، رایحه بهشت باشد!
این ها را همه تو بهتر می دانی، همانطور که من خوب می دانم اگر تابلو آخر حماسه ات، جهنم هم بود، تو باز هم با تمام جان و دلدادگی تمام، قلم مو به دست آن را می کشیدی؛ چرا که برای تو فرقی میان بهشت و جهنم بدون «او» نبود و تو بهشت را حرمت داشتی که «او» این گونه می پسندید. مطمئن باش اینجا وصیت نامه ات خاک نمی خورد؛ حتی اگر بمباران تمسخر و توهین و تهمت شویم. آخر وصیت نامه ات تنها صندوق پستی بین من است با تو در «بهشت».
نمی دانی چقدر خوشحالم از این که خفاشان راه آسمان را نمی دانند و از نور بی نصیبند؛ وگرنه می آمدند، سر در قصر بلورینت را که با رنگ سبزی که به سرخی می زند و نوشته ای «عشق» پاک می کردند و با زغال و با رنگ بی دردی می نوشتند . . .
شهدا را یاد کنید، حتی با یک صلوات
|